کافه بهشت

  • ۰
  • ۰

یک سال پیش دعوت شده بودم به یه مهمونی... یه ویلا بود طرفای جواهرده رامسر... یادم میاد فرداش امتحان هماتولوژی داشتم. برنامه م این بود که تا ساعت یازده دوازده بمونم و بعدش بپیچونم بیام شهسوار که یکم درس بخونم. تو مهمونی وقتی همه قر تو کمرشون فراوون بود و نمی دونستن کجا بریزن چشمم خورد به یه آشنا... یه آشنا که قرار بود دیگه غریبه باشه. یکی که بهم گفته بودن اون شب اونجا نیست ولی بود.صاحب مهمونی هم بود. تنها نبود. با یه نفر نبود. با همه بود و با هیچ کس نبود. من دعوت شده بودم تا ببینم. تا ببینم و زجر بکشم. این نمایش فقط برای من بود.پس دو ساعت و سی و هفت دقیقه تکیه دادم به دیوار و رقصِ بی نقص ش رو با بقیه تماشا کردم. اون شب هر کسی خواست دستم رو بگیره ،دستش رو رد کردم. از دیوار جدا نشدم. وارد بازی نشدم. فقط تماشا کردم. دنبال خودکار بودم که پیدا نشد. پس مداد چشم یکی از بچه ها رو گرفتم و رو دستمال کاغذی یه یادداشت نوشتم. وقتی دی جی رفت ، وقتی همه خسته و خیس عرق رو مبل نشسته بودن دستمال کاغذی رو دادم بهش و گفتم به من که خیلی خوش گذشت. گفت مطمئنی؟ گفتم خیالت راحت ... همه چی عالی بود. سبک شده بودم‌. مثل آدمی که هزار تُن فکر و خیال از رو ذهنش برداشته میشه... مثل آدمی که سِنِّش همونه ولی هزار سال بزرگ شده... ساعت دو رسیدم خونه... نشستم هماتولوژی خوندم. ساعت هفت و نیم رفتم سمت دانشگاه و تو ده دقیقه همه ی سوال ها رو به راحتی نام و نام خانوادگی و رنگ مورد علاقه جواب دادم! 
امشب وقتی خیلی اتفاقی تو یه دورهمی دوباره دیدمش نشست کنارم و گفت تا ابد ممنونتم... گفتم چرا؟ یه عکس از تو گوشیش بهم نشون داد. عکس دستمال کاغذی که روش با مداد چشم نوشته شده بود "هیچ وقت برای رنج دادن کسی جسم و روحت رو اجاره نده"

  • ۹۹/۰۱/۲۸
  • naeime nazari

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی